رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

رکسانا جون و سرکار نرفتن مامانی

رکسانا مامان سلام عزیزه دلم 2 هفته ای بود که مامان مرخصی بود و سرکار نمی اومدم انقدر خوب بود همش می خوابیدیم و همه جا می رفتیم و کلی کار می کردیم خلاصه که خیلی حال داد تا اینکه شنبه 25 آبان دلم تنگ شده بود و اومدم سرکار همه بچه ها می اومدن پیشم و حال و احوال می کردن و می گفتن جوجوت که نیومده هنوز خلاصه بعد از چند وقت سرکار اومدن حال داد دلم برای خاله اصیل هم تنگ شده بود البته هر روز تلفنی با هم حرف می زدیم بعد همه می گفتن شکمت بزرگتر شد و از این جور حرفا سه شنبه 28 نیومدم سرکار و صبح با بابا علی رفتیم دکتر و وقت گرفتم شماره 63 بودم بابا رفت سرکار و منم به منشی گفتم ماه آخرم اون هم گفت باشه . دکتر 9 اومد و من و 9.30 فرستاد تو رفتم و ا...
29 آبان 1392

محرم و رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه. عزیزه دلم امروز شنبه 25 ساعت 4 و شما 36 هفته و 3 روزتونه من و شما داریم هفته های آخر و با هم طی می کنیم مامان قربونت بره دکتر گفت کمتر از دو هفته دیگه میشه بدنیا بیای ولی من دوست دارم طبیعی زایمان کنم و شما رو همونموقع ببینم و بغلت کنم خدا کنه که جفتمون مشکلی برامون پیش نیاد و بتونیم طبیعی زایمان کنیم انشا.. عزیزه دلم از سه شنبه 14 آبان محرم شروع شد و منم که مرخصی گرفته بودم با شما از صبح پا میشدیم و میرفتیم خونه دایی اینا هیئت و بعد خونه مامانی اینا تا بعدازظهر که بابایی می اومد و شب من و شما و بابایی و مامانی میرفتیم هیئت فامیلای بابایی که هر شب هم شام میدادن و مراسم خیلی خوبی بود و من شما رو س...
25 آبان 1392

مسافرت شیراز با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه که دلم برات تنگ شده عزیزم چون وقت ندارم کوتاه برات می نویسم . جمعه 3 آبان من با مامانی و دوستاش رفتیم شیراز دلم نمی اومد بابایی رو تنها بزارم ولی چون شیراز نرفته بودم و خیلی دوست داشتم برم رفتم . چهارشنبه رفتم دکتر و گفت با خودت اگه میخوای بری منم با توکل به خدا رفتم با هواپیما بود و شما انقدر وروجک بازی درآوردی که نگو الهی فدات بشم که خوشت اومده بود . خلاصه من و مامانی و خانم رعنایی و خانم کیانی با هم بودیم و خیلی خوش گذشت . الان خلاصه می نویسم یادم نره بعداً مفصل برات تعریف می کنم عزیزم . بعدازظهر رسیدیم و خودمون چهارتایی رفتیم شاه چراغ و بعد رفتیم آقا سید علاالدین و خیلی دور بود و پیاده رفتی...
14 آبان 1392

مهمونی رکسانا جون با دوستای مامانی

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه پنجشنبه 25 از سفر که برگشتیم مامانی زنگ زد و گفت شام بریم اونجا خانم رعنایی هم هست منم زنگ زدم خاله میترا که اون هم بیاد . رفتیم و خانم رعنایی کلی ماروخندوند بعد دایی هم اومد و شام کباب گرفته بود و خوردیم و کلی خندیدم بعد من و بابایی تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم شب همونجا خوابیدیم فردا صبح ساعت 7 بابایی رفت خونه وسایلشو برداره و بره فوتبال منم همونموقع رفتم پیش مامانی خوابیدم مامانی بیدار شد و گفت دخترت خوابه گفتم نه بعد مامانی دستش و گذاشت رو شما همون موقع شما ضربه زدی و مامانی کلی ذوق کرد بعد شما هم مگه ول می کردی همینطوری ضربه های قشنگ و قشنگ می زدی مامانی هم گفت قربون خدا برم و همینطوری تند تند قرآ...
1 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد